loading...

Haunted

Starry eyes sparking up my darkest nights

بازدید : 136
سه شنبه 5 آبان 1399 زمان : 13:37

آخ آخ پسرخاله‌ی میثم که اومده بود دایرکتم و من ازش خوشم نیومد و بلاکش کردم رو یادتونه؟؟ رتبه‌ی 37 ارشد مهندسی معماری رو آورده و داره میره آمریکا 🤦🏼‍♀️

🔺️اهمیت و فوائد گردو
برچسب ها
بازدید : 124
دوشنبه 4 آبان 1399 زمان : 14:38

من هر جایی که میرم تنها چیزی که بهش فکر میکنم میثمه، خاطراتش همیشه جلوی چشمامه. امروز صبح برای کاری رفتم بیرون، سوار آسانسور که شدم یاد وقتی افتادم که من و میثم با هم سوار آسانسور شدیم و تا درب بسته شد میثم منو محکم بغل کرد و با دو انگشت چونه‌ی منو بالا گرفت و بوسم کرد. یا هر وقت خیابون ولیعصر رو میبینم یاد اون روزی میفتم که اونجا با هم تو ماشین نشسته بودیم و میثم کمربند ایمنی منو باز کرد و دستشو انداخت دورم و منو کشید تو بغلش و همون لحظه یه خانم مسن از پیاده رو رد شد و به ما دو تا که تو ماشین بودیم نگاه کرد و میثم سریع گفت «الان پیش خودش میگه ما هم جوون بودیم این چشم سفیدا هم جوونن»، و من از ته دلم زدم زیر خنده و اون بعدش بوسم کرد. یه سری آهنگا هم هستن که فقط با میثم گوش دادمشون و محاله اونا پلی بشن و من پرت نشم تو خاطراتم... یا بار اولی که با هم رفتیم بیرون و همش با هم اطراف دریاچه چیتگر قدم میزدیم و پاساژگردی میکردیم و بالاخره یه جایی که اتاق مانند بود و فرش و بالش داشت پیدا کردیم و با فاصله کنار هم نشستیم، هردومون معذب بودیم و من کفش پاشنه بلند پام بود و واقعا راحت نبودم، اون داشت از زندگیش تعریف می‌کرد و من دونه به دونه اجزای صورتشو بررسی می‌کردم و از لحن صحبت کردنش و صداش خوشم میومد، بعد از دو ساعت که صحبتامون تقریبا تموم شده بود با دقت تو صورتم نگاه کرد و گفت «تو چرا انقدر خوبی؟»، من خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین و به ناخنام که بهشون لاک صورتی زده بودم نگاه میکردم که یکم نزدیکم شد و دستمو گرفت تو دستش و انگشتاش رو بین انگشتام قفل کرد و گفت «ببین چه خوب دستت تو دستم جا میشه، به نظرم خودتم خوب تو بغلم جا میشی»، و من بیشتر از قبل خجالت کشیدم و به دستامون که تو دستای هم قفل بودن نگاه کردم و دستشو فشار دادم و اون آروم خندید و گفت «چه دختر خجالتی ای»، بعدش رفتیم یه جایی و با هم آبمیوه خوردیم

شرکت پیشگام انرژی هور آیش
برچسب ها
بازدید : 129
شنبه 2 آبان 1399 زمان : 21:41

از دیروز تا حالا که اون اتفاق افتاده، یکم بیشتر دارم پسرای اطرافمو میسنجم و رو حرفا و کارهاشون فکر میکنم. جدا چقدر پسرای خوب و باکمالات زیادی هستن و من اصلا دقت نکرده بودم :))) به آرمین گفتم قضیه از چه قراره، و اون حالا رفتارش کمی‌عوض شده و مهربون تر شده، میدونستم روم کراش داره و بخاطر میثم به روم نمیاره، ولی حالا با این رفتاراش مطمئن شدم و حسم درست بوده در کل. آرمین گفت «تو این یکی دو هفته که هیچ تعهدی بهش نداری حسابی حال کن، خوبا رو زمین نمیمونن»، نمیدونم به فال نیک بگیرم این حرفشو یا نه؛ ولی خب مهمم نیست

مقاله شما  اکنون در وب آو ساینس قابل دسترسی است!
برچسب ها
بازدید : 149
جمعه 1 آبان 1399 زمان : 0:37

میثم محل کارش رو عوض کرده و واقعا روح و روانش بهم ریخته و ذهنش درگیره و اصلا تمرکز نداره، منم بدتر از اون. به من گفت یه چند وقت تنهاش بذارم تا ببینه چیکار داره میکنه و زندگیش برگرده رو روال عادی، نمیدونم چرا نمیخواد لحظات بد زندگیش رو با من شریک شه، انگار که من رفیق نیمه راهم، واسم سخته، اون حالش بده و من اونو اینطوری میبینم حالم بدتر میشه و نمیتونم به حال خودش رهاش کنم. وجدانم نمیذاره، من اگه نتونم این روزا پیشش باشم و آرومش کنم به چه دردی میخورم پس. دیشب تا ساعت پنج بیدار بودم و همش گریه میکردم، من اصلا نمیخوام زنگ بزنه تا منو بخندونه و خوشحالم کنه، میخوام زنگ بزنه و غر بزنه، ولی فقط باشه. اصلا زنگ بزنه و هیچی نگه ولی فقط باشه، فقط بذاره پیشش باشم، من رفیق روزهای خوب نیستم، اونو فقط بخاطر خوبی‌هاش نمیخوام

اهل بیت علیه السلام
برچسب ها
بازدید : 126
سه شنبه 28 مهر 1399 زمان : 1:39

پست قبل رو پاک کردم چون هم اعصابم خورد بود و هم ناراحت و بی حوصله بودم. پریروز حدود 24 ساعت هیچ خبری از میثم نبود، انقدری نگران بودم که حدود 70 بار زنگ زدم ولی گوشیش خاموش بود، بعدا کاشف به عمل اومد ایشون رفته ییلاق و آنتن نداره! به من نگفته بود و خیلی نگران بودم! پریشب دور و بر ساعت 12 فقط پنج تا پیام داد و گفت که آنتن نداره و هروقت اومد پایین حرف میزنیم! من عصبانی شدم و نوشتم "چرا بهم نگفتی، باید اون روی سلیطه مو نشونت بدم تا انقدر نگرانم نکنی؟"، دیروز صبح سین کرد و هیج حرفی نزد. لست سین تلگرامشو هم ریسنتلی کرده و از اونموقع تا الان خبری ازش نیست دوباره. دیر یا زود سر و کله اش پیدا میشه ولی من دیگه اون آدم قدیم نیستم و دیگه حوصله مسخره بازی رو ندارم. واقعا این پسر توانایی ریدن به اعصاب منو داره، منی که کلا آدم خونسردی و آرومی‌ام رو جوری حرصی و عصبی میکنه که برای خودمم عجیبه. اگه امروز یا دیروز زنگ میزد بحث و دعوا و داد و بیداد میکردم، ولی دیگه همچین تصمیمی‌ندارم، چون واقعا جایی رفتنش به من ربطی نداره و شوهرم نیست که بخوام بهش امر و نهی کنم، و نمیخوام ضعف نشون بدم و خونسرد بودن بیشتر باعث میشه تا متعجب بشه، وقتی بیاد وانمود میکنم مهم نیست و ازش توضیح نمیخوام ولی دهنشو سرویس میکنم به موقعش

مو مو، خنده، من
برچسب ها
بازدید : 229
شنبه 25 مهر 1399 زمان : 4:36

امروز رو به خودم استراحت دادم و رفتم بیرون و فیلم نگاه کردم. بیکار که میشم انقدر فکر و خیال میاد سراغم که گاهی اوقات واقعا به مرز جنون می‌رسم. از دوشنبه با میثم صحبت نکردم، نمیدونم چرا واقعا، شاید اون منتظره من ازش خبر بگیرم، دارم خودمو میسنجم، نمیدونم، یه جورایی دارم امتحان میکنم ببینم چقدر بدون میثم میتونم دووم بیارم. اون داره با زنگ نزدن این فرصت رو به من میده که من تنها بودنو تجربه کنم، حس خاصی ندارم، لج کردم، با خودم، با اون، حوصله هیچکسو ندارم، فکر و ذکرم شده درس و مهاجرت از این خراب شده، آیدا امروز برای دومین بار پیام داد تا منت کشی کنه و از دلم دربیاره، ولی سرد جوابشو دادم و گفتم خوابم میاد و خداحافظی کردم، حتی فرصت ندادم حرفشو بزنه، خیلی دلم شکسته.

آنچه یک امام جماعت باید بداند
برچسب ها
بازدید : 134
شنبه 25 مهر 1399 زمان : 4:36

به شدت درگیر درسامم و یه سری مشکلات هم پیش اومده که واقعا ذهنمو مشغول کرده، کلا شغل پدرم با قیمت دلار رابطه مستقیم داره و خرید و فروش و تجارت نیست اصلا

آنچه یک امام جماعت باید بداند
برچسب ها
بازدید : 139
شنبه 25 مهر 1399 زمان : 4:36

دیروز مثل هرروز هشت ساعت درسمو خوندم، حول و حوش ساعت ده بود که میثم زنگ زد ولی کار داشتم و جواب ندادم، ده و نیم خودم بهش زنگ زدم، ریشش دوباره یکم بلند شده و الان اندازه‌ش حرف نداره، ته ریش بهش خیلی میاد، یه پیراهن یقه دار سفید تنش بود و موهاشم مرتب بود، شبیه دامادا شده بود :)))، منم موهام بهم ریخته و خودمم بدون آرایش و بی روح، گفت «کجا بودی؟»، گفتم «داشتم پیتزا درست میکردم»، گفت «به به، چه کدبانو، منم پیتزا میخوام»، خیلی جدی گفتم «واست پست کنم؟»، گفت «نه فدات، خودم یه بار میام خونتون»، گفتم «قدمتون روی چشم، با خانواده تشریف بیارید»، گفت «چشم چشم، حتما مزاحم میشیم»، بعد صدای خنده‌ی بابک از آشپزخونه اومد، گفتم «عه بابک اونجاست؟»، گفت «آره، نیم ساعت پیش که بهت زنگ زدم بیرون بودم و این دلقک نبود، الان داره میخنده»، بعد گفت «امروز چقدر درس خوندی؟»، گفتم «هشت ساعت»، دوباره صدای خنده بابک اومد که هم میخندید و هم میگفت «آخی آخی»، با حرص گفتم «بهش بگو اگه چیز خنده داری هست بگه تا ما هم بخندیم»، میثم سرشو تکون داد و خطاب به بابک گفت «شنیدی؟»، بابک گفت «امروز از یه داف شماره گرفتم و خوشحالم»، میثم زد زیر خنده و گفت «خاک تو سرت»، منم خندیدم و هیچی نگفتم، یهو گفت «موهاتو دوباره رنگ کردی؟»، گفتم «آره، فکر نمیکردم خیلی مشخص باشه»، گفت «مشخصه که من الان فهمیدم»، بعدش بابک صداش میومد، گفتم «اون داره چیکار میکنه؟»، گفت «داره با دوست دخترش حرف میزنه»، گفتم «توام کرم بریز نذار حرف بزنه»، گفت «نه من مثل اون بی‌شعور نیستم»، چند ثانیه زل زدم بهش و بعد سرمو تکون دادم، بعدش کار داشتم و خداحافظی کردم و ویدئوکال رو قطع کردم

آنچه یک امام جماعت باید بداند
برچسب ها

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی