میثم محل کارش رو عوض کرده و واقعا روح و روانش بهم ریخته و ذهنش درگیره و اصلا تمرکز نداره، منم بدتر از اون. به من گفت یه چند وقت تنهاش بذارم تا ببینه چیکار داره میکنه و زندگیش برگرده رو روال عادی، نمیدونم چرا نمیخواد لحظات بد زندگیش رو با من شریک شه، انگار که من رفیق نیمه راهم، واسم سخته، اون حالش بده و من اونو اینطوری میبینم حالم بدتر میشه و نمیتونم به حال خودش رهاش کنم. وجدانم نمیذاره، من اگه نتونم این روزا پیشش باشم و آرومش کنم به چه دردی میخورم پس. دیشب تا ساعت پنج بیدار بودم و همش گریه میکردم، من اصلا نمیخوام زنگ بزنه تا منو بخندونه و خوشحالم کنه، میخوام زنگ بزنه و غر بزنه، ولی فقط باشه. اصلا زنگ بزنه و هیچی نگه ولی فقط باشه، فقط بذاره پیشش باشم، من رفیق روزهای خوب نیستم، اونو فقط بخاطر خوبیهاش نمیخوام
اهل بیت علیه السلام بازدید : 150
جمعه 1 آبان 1399 زمان : 0:37