loading...

Haunted

Starry eyes sparking up my darkest nights

بازدید : 150
جمعه 1 آبان 1399 زمان : 0:37

میثم محل کارش رو عوض کرده و واقعا روح و روانش بهم ریخته و ذهنش درگیره و اصلا تمرکز نداره، منم بدتر از اون. به من گفت یه چند وقت تنهاش بذارم تا ببینه چیکار داره میکنه و زندگیش برگرده رو روال عادی، نمیدونم چرا نمیخواد لحظات بد زندگیش رو با من شریک شه، انگار که من رفیق نیمه راهم، واسم سخته، اون حالش بده و من اونو اینطوری میبینم حالم بدتر میشه و نمیتونم به حال خودش رهاش کنم. وجدانم نمیذاره، من اگه نتونم این روزا پیشش باشم و آرومش کنم به چه دردی میخورم پس. دیشب تا ساعت پنج بیدار بودم و همش گریه میکردم، من اصلا نمیخوام زنگ بزنه تا منو بخندونه و خوشحالم کنه، میخوام زنگ بزنه و غر بزنه، ولی فقط باشه. اصلا زنگ بزنه و هیچی نگه ولی فقط باشه، فقط بذاره پیشش باشم، من رفیق روزهای خوب نیستم، اونو فقط بخاطر خوبی‌هاش نمیخوام

اهل بیت علیه السلام
برچسب ها
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی